سلام سلام صدتا سلام
من مامان لنگ دراز عضو جدید وبلاگ ایران روزی هستم. یکمی ذوق مرگ شدم و یکمی هم میترسم. به من گفتن خودمو معرفی کنم.نمیدونم چی باید بگم. خودم ترجیح میدم گذشت زمان باعث آشنایی من با شما بشه. هرچند اکثرتونو میشناسم و شماها هم احتمالا با یکی دوتا از نیک نیمای من تو چت روزی آشنا باشین.امیدوارم تلاش آبدارچی وافسون عزیز نتیجه بده و صمیمیت و مهربونی و صفا را دوباره بتونن بین بچه های روزی برگردونن.همهتونو دوست دارم و براتون آرزوی موفقیت میکنم. شب یلدا هم امیدوارم برای تک تکتون خاطره انگیز باشه و خوش بگذره.
بعد از این نامرد باید زیستن
از همه دلسرد خواهم زیستن
زندگی از من به بدنامی گرفت
دوستانم را به نامردی گرفت
با من از افسانه دیرین مگو
از غم فرهاد و از شیرین مگو
او هم از نامردمیها رنج برد
عاقبت در بیستون افتاد و مرد
با من از مردانگیها دم مزن
عشق نامردیها را هم مزن
عشق را از دل برون خواهم نمود
ترک دنیای جنون خواهم نمود
گر شود خواهم شد آن چنگیز دهر
زشتها را تلخ خواهم همچو زهر
خون گرفته دامن چشم مرا
مرگ باید تا برد خشم مرا
تا به کی باید فریب دهر خورد
جای شربتهای شیرین زهر خورد
تا به کی چون بره باید زیستن
از جفای گرگها بگریستن
ناکسان ظاهر مثال ذره اند
گرگهایی در لباس بره اند
بخت اگر همت کند قاتل شوم
پیش چشم ناکسان باطل شوم
بخت اگر همت کند غوغا کنم
عالمی دیگر ز نو برپا کنم
تا زمانه بوده و بیداد و کین
نیز نامردی نبوده بر زمین
بعد از این دست من و شمشیرها
نیزه و اسب و کمند و تیرها
هرچه خواهد شد به صحرا میزنم
بعد از این دل را به دریا میزنم
بعد از این دیگر مرا آدم مبین
تو مرا از دشمنانم کم مبین
من که خود رنجی ندارم در جهان
میکشم بر دوش رنج دیگران
گر فقط خود در جهان باشی و بس
کی بدین دار و فنا داری هوس
چهره نامرد را ظاهر مبین
مرد را در هیبت ظاهر مبین
دیده ها را از خفا خون می کنند
خنده بر افکار مجنون میکنند
نوشته شده توسط: مامان لنگ دراز
اینروزها دنبال قشنگترین حس می گشتم حس خوشبختی
هرجا رفتم پیدایش نکردم حس غریبی مثل نفس مثل دم و بازدم با منه ولی باز ازش خیلی دور بودم..
من آخرای هر هرفته رو خونه نیستم شهرستانم برای دانشگاه جمعه ها هم ساعت ۵ صبح از خواب بیدار میشم و می یام ترمینال تا زودتر برسم خونه . هفته قبل رو که داشتم بر می گشتم هوا به یکباره سرد شده بود خیلی سرد هر طوری بود توی اتوبوس طاقت آوردم و رسیدم پیچیدم تو کوچه و مستقیم رفتم تا آخر کوچه خواستم کلید بندازم دیدم در بازه و جلوی در حیاط آب و جارو شده بود رفتم تو دیدم مادرم کنار باغچه نشسته و داره یکی یکی گلها رو تو باغچه میکاره .....
بوی آب بوی خاک بوی هوای بارونی و بوی مادرم
یواش یواش جلو رفتم و از پشت سر چشمهاشو گرفتم گفت : مامان تویی منتظرت بودم ....
پیداش کردم قشنگترین حس رو
به خودم گفتم خوشبختی حس قشنگی که الان افسون داره ...