تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد افکند سر به زیر و حیا را بهانه کردآمد به بزم و دید من تیره روز را ننشست و رفت و تنگی جا را بهانه کرد رفتم به مسجد از پی نظاره ی رخش بر رو گرفت دست و را بهانه کرد
آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
بذار اسممو بنویسم یه وقت یادت نره .چشمک
تو مگو ما را بدان شه بار نیستبا کریمان کارها دشوار نیست
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و دید من تیره روز را
ننشست و رفت و تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظاره ی رخش
بر رو گرفت دست و را بهانه کرد
آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
بذار اسممو بنویسم یه وقت یادت نره .چشمک
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست